سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته

*حکمت*

سلام و صبح بخیر خدمت سروران گرامی
امروز در مورد حکمت کار های خداوند نوشته ای دارم .پس اگه دوست دارین سوار بر مرکب انرژی همراه ما باشیدتبسم

**روزی  پسرکی در کنار درخت سیبی با دهان باز خوابیده بود،ماری بر روی سینه پسرک آمد که به او صدمه بزند جوانمردی از دور این مار را دید که بر روی سینه این نوجوان قرار دارد آن مرد که سوار اسب بود اسب را تازاند تا به پسرک برسد و او را از دست مار نجات دهد ولی مار به دهان پسرک رفت و آن جوانمرد نتوانست او را نجات دهد.جوانمرد پسرک را از خواب بیدار کرد و با تازیانه او را میزد و به او میگفت که سبی های گندیده و خراب درخت را بخور جوانمرد پسرک را میزد و هر چیز گندیده و خرابی که انجا بود را به اجبار به خورد پسرک میداد و با اسب به دنبال او میکرد و او را میزد پسرک از این کار خسته شده بود و با خود گفت که بالا تر از سیاهی که رنگی نیست و شروع به اعتراض کرد ولی جوانمرد هیچ سخنی را نمیگفت. این کار جوانمرد تا شب ادامه داشت و آنقدر به پسرک چیز های گندیده داده بود و به دنبال پسرک کرده بود و آن مواد در شکمش قاطی شده بود که پسرک شروع به بالا آوردن کرد و هر چه خورده بود را بالا آورد و با همین کار مار هم از درون شکم پسرک بیرون آمد و وقتی پسرک ما را دید فهمید که چقدر این رنج و دردی که کشیده است برایش خوب بوده و به پای جوانمرد افتاد که چقد به او لطف کرده و او را از مرگ نجات داده.**بر گرفته از اشعار مولانا.

بله دوستان کار های خداوند هر کدام حکمتی دارد و نباید تا کوچک ترین رنجی که به سراغ ما آمد از خدا گله کنیم که چرا انقد به ما سخت میگیرد زیرا او دانای با حکمت است و از همه چیز به ما آگاه تر و نزدیک تر است.
موفق و پایدار باشید...


عشق،خدا

میدونی وقتی خدا داشت بدرقم می کرد

بهم چی کفت ؟

گفت : جایی که میری مردمی داره که دلتو می شکنن

نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم.

تو تنها نیستی .برات :

تو کوله بارت عشق میذرام که بگذری .

قلب میذارم که جا بدی .

اشک میدم که همراهیت کنه .

و مرگ که بدونی برمیگردی پیش خودم .

#love_god